ساویناساوینا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

پرنسس مامی و ددی (ساوینا)

واکسن 18 ماهگی

  ٢٨ اردیبهشت ماه بود که من و تو رفتیم واسه زدن واکسن ١٨ ماهگیت. شاید بعدها بپرسی که چرا اینقدر دیر؟ راستش و بخوای می ترسیدم.٢ هفته اول دیرکردنمون دلیلش موجه بود ولی هفته بعدش ..... ولی خدارو شکر نگرانیم بی خود بود این مرحله از واکسنت هم گذشت با یه ذره درد و بی قراری و تب ولی دختر شجاع مامان مثل همیشه تحملش کرد. خدایا شکرت.
4 تير 1391

ساوینای من با کارای جدید

سلام دختر گلم که از لحظه لحظه بزرگ شدنت لذت میبرم. الان دیگه پا گذاشتی توی ٢٠ ماهگی. اومدم از کارای قشنگت و از چیزهایی که یاد گرفتی برات بنویسم. از حرف زدنت واست بگم که فعلا زیاد نمی تونی حرف بزنی.اما گلیم خودت و با ایماو اشاره می تونی از آب بیرون بکشی. به شما می گن دختر یه کم تنبل... کلمه  هایی که میگی تا به الان: ماما بابا دَدَ تاب تاب آبه: آب بابای : بای بای (با اشاره به اون چیز )اییینا: از اینا duck : اردک شماره tow- one صدای گربه :میییییییییییییییو صدای سگ: هاپ هاپ صدای کلاغ: غار غار صدای زنبور :zzzzzzzzzzzzzzzzzzzzzzzzzzzz و اکثر اعضای بدن رو نشو...
4 تير 1391

عصرها با دخترم در پارک

  قربونه دختر نازم برم که دیگه یه پا هم پای مامانی شده و خوشحالم از این بابت که روزای خوبم با تو فرشته نازم پر می شه ... بعضی وقتا یه کم ناهماهنگی هست بین مادر و دختر ولی خوب دیگه چه می شه کرد .اومیدوارم اونم یواش یواش درست میشه. از وقتی که عشق جوفتمون روزای فردم میره سر کار . ما دیگه بیشتر تنها شدیم عصرا که بیدار می شی بستنی تو می خوری اونم  با چه ناز و عشوه ای . دوست دارم مدل خوردنتو .  این لب و دهنتو یه جور بازو بسته میکنی .یه جور مدل میدی که من ............... می کنم. بعدشم لباس راحت تنت می کنم یا علی ...محوطه پارک درسته یه کم تکراریه واسه من  . ولی واسه تو اینطوری نیست.&nb...
4 تير 1391

****تبریک فراوان به مناسبت تولد روژان عزیز****

هورررررااااااااااااااااااااااااااااا پنج شنبه هفته پیش رفتیم دیدن زن عمو مرجان بماند که چقدر اونجا آتیش سوزوندی حالش خوب بود و ازش سوال که کردیم نی نی مون کی میاد تاریخ ١٢ تیر رو  بهمون داد  ولی امشب بهمون زنگ زد که فردا ساعت ٧ صبح واسه زایمان میره بیمارستان به دلایلی که دکترش گفته مرجان جون از صمیم قلب من و ساوینا و بابایی براتون آرزوی سلامتی می کنیم و شرمنده ام که نمی تونم بیمارستان بیام.   ...
4 تير 1391

وقتی که بابایی از سر کار می یاد...

واااای ذوق کردنت دیدنیه راستش از موقعی که بابایی زنگ پایین و میزنه تا بره از تو کالسکت ریموت در و برداره تو به بدو بدو میافتی ذوق می کنی و دم در وایمیستی تا بابایی بیاد بالا . دم در هی سرت و کج می کنی که زودتر ببینش ولی نمی بینیش. هی از خودت صدا درمیاری بلند بلند راهرو رو میزاری رو سرت.بعضی وقتام دور از چشم من . میام میبینم بله رفتی تو راپله وایستادی.از این لحظت فیلم گرفتم که بزرگ شدی ببینی که چه کارا که نمی کردی. بابایی هم وقتی قام قامش و پارک میکنه میاد تو راه پله سرشو یواشکی میاره جلو که تو ببینیش. یه عالمه صدا در میاره میو میو میکنه توم معذرت میخوام یه وجب اون دهن مبارکت و باز میکنی از ذوقت. بعدشم تو خونه میدوی هی این ور و ا...
3 تير 1391

20ماهگی پرنسس مامان

  ***    ٢٠ماهگی دختر نانازم مبارک   *** باورم نمیشه ٢٠ ماه از اومدن به زندگیم گذشته .  یعنی ٦٠٠ روز . قربونت بره مامان که با اومدنت دنیای ما رو زیباتر کردی.   با اینکه همیشه می گم خیلی سخته بود.  ولی باتمام وجود دوستت دارم و عاشقتم من و بابایی با تمام وجودمون تلاش می کنیم بهترین چیزا رو واست مهیا کنیم تو زندگیت.    ...
20 خرداد 1391