ساویناساوینا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

پرنسس مامی و ددی (ساوینا)

سه ماه سوم حاملگی

آخیییییییییییییییییییییییییش   کلی از راهو پشته سر گذاشتیم. مامانیو بابائی همچنان دونباله خونه ان. چند تا خونه رفتیم دیدیم. ولی  مورده تائید واقع نشودن. وااااااااااااااای جات خالی چه خونه هایی بهمون نشون میدادن. اه اه  بالاخره این خونه رو گرفتیم .که خیلی من ازش راضیم  اسباب کشی کردیم و امدیم خونه جدیدبا یه سری مشکلات  که بی خیالش. راستشو بخوای بابایی اصلا نذاشت من دست به سیاه سفید بزنم. همه کارارو خودش انجام داد. قربونش برم الهی. خونه جدیدو که چیدیم نوبتی هم که باشه نوبت سیسمونی دختر نازمه . که همه رو با بابایی رفتیم خریدیم و چیدیم  . خدا می دونه با چه ذوقی می خریم و می چینیم...
14 اسفند 1389

سه ماه اول حاملگی

  روزای سختی  برامون بود هم برای من هم برای بابائی. من حالم خیلی بد بود بدتر از اون چیزی که فکرشو بکنی عزیزم. بله آزمایش خون دادم جوابم مثبت در آمد.  الهی دورت بگردم من و بابائی خیلی خوشحال بودیم یواش یواش دیگه از شوک در آمدیم و با یه واقعیت بزرگی تو زندگیمون روبرو شدیم . که اون واقعیت وجود یه فرشته نازنینی مثل تو بود. که دنیامونو  با آمدنت عوض کردی عسل مامان.   سه ماه اول خیلی  سخت گذشت. ماه اول که هیچی. اصلا متوجه نمیشی همین که فهمیدم حامله ام یه ماه گذشته بود تو ماه اسفند بودیم نزدیک عید . میخواستیم بریم مسافرت که دیگه کنسل کردیمش . راستی تاریخ ازمایشم هم 88/12/15 بود که فهمی...
11 اسفند 1389

سه ماه دوم حاملگی

الهی من دورت بگردم مامان من آمدم.خب مامانی یواش یواش حالش داره بهتر میشه. اگه خدا بخواد دیگه از حالت تهوع خبری نیست. وااااااااای دوباره برگشتم به حالت قبلی. همه چی عالیه.خدایا هزار مرتبه شکرت. بابایی خیلی خیته شده خیلی هوامو داشت. تو این مدت. ازش به خاطره تحملش ممنونم. دوسش دارم یه عالمه. توام دوست دارم حسودیت نشه لطفا. خوشگل مامان جونم بهت بگه فرصت شدیه سفری من بابایی بریم شمال. واسه تغییر آب و هوا. حسابیم بهمون چسبید. چون خیلی وقت بودکه نرفته بودیم. اولین مسافرتی که توام پیشمون بودی. حسابیم عکس گرفتیم بعدشمیه چند وقتی من رفتم شمال موندم. چون اینجا هوا خیلی آلوده بود به خاطر تو جیگر مامان. سونوی...
11 اسفند 1389
1