ساویناساوینا، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

پرنسس مامی و ددی (ساوینا)

روز زایمان از زبان مامانی

1389/12/23 20:57
نویسنده : zari-darusham
813 بازدید
اشتراک گذاری

6 آبان: بالاخره بعد از این همه انتظار از راه رسید.

هیچ وقت این روز و فراموش نمی کنم به خاطر اینکه نینی نازم تو این روز به دنیا امده.

ساعت 6 بیدار شدیم.

 خیلی خوشحال بودم ولی یه مقدار دلهره هم داشتم.

با اینکه شب قبل خوابم نبرد ولی دم دمای صبح یه چرت کوچولو زدم.

بالاخره بیدار شدیم من سریع کارامو کردم باید ناشتا می بودم بنابراین هیچی نخوردم. 

دوست بابایی قرار بود ساعت 7 دم خونه باشه.

 بالاخره خاله و زن دایی فرزانه ... ما رو راهی کردن به سمت بیمارستان .

از زیر قرآن رد شدیم و گفتیم خدایا به امید تو. 

ادامه دارد................من امدم 

آخ دلم تنگ شده بود واسه نوشتن .

ولی به خدا وقت سر خاروندن  نداشتم بعدشم یه مدتی کامپیوتر نداشتم بابائی میخواست نوت بوک بخره یه خورده طول کشید بازم شرمنده که دیر امدم.

کجا بودیم آهان از خونه زدیم بیرون گفتیم خدایا به امید تووووووووووووووووووووووو.

آره عزیزم خیلی دلهره داشتم من توی ماشین دوست بابائی بودم گفتم که بابائی ماشینش و نمیتونست تا دم در بیمارستان ببره به خاطر طرح ترافیک به خاطر همین دوست بابائی من و برد بیمارستان. 

 جونم بهت بگه که رسیدیم بیمارستان بابائیم بعد یه ربع خودش و رسوند به ما.

 مریم دوستم بهم زنگ زد کلی هیجان زده بود زنگ زده بود که دلداریم بده میگفت زری اینقدر هیجان زدم که انگار خودم می خوام نی نی بیارم .

آخه مامانی خاله مریم  هم تو دلش نی نی داره.که فکر کنم حوالی بهمن به دنیا می یاد.

آره عزیزم بابائی که آمد من داشتم تو دلم صلوات می فرستادم  واسه سلامتی تو

بابای یه راست رفت سراغ پذیرش .

تا کاراروانجام بده منم نشسته بودم پیش زن دائی.

بعد یه نیم ساعت من و بردن یه جایی که لباسام و عوض کنم و آماده کنن واسه اتاق عمل.

دل تو دلم نبود مامانی.

نمیدونم میترسیدم ولی خودمو کنترل میکردم همش به خودم میگفتم واااااااااااااااااااااااای تصور کن یه چند ساعت دیگه نی نیت تو بغلته و همین بهم آرامش میداد.

تصور لحظه ای که می خوام ببینمت داشت دیونه ام می کرد .

آره عزیز دل مامان. من و آماده کردن  یک سری سوال وجواب و.................

خوابیدم روی تخت  و بردنم اتاق عمل.

توی اتاق عمل پرستارا با روی باز ازم استقبال کردن.

 آخه مامانی تو رو خانم دکتر که دوست بابائی بود به دنیا آورد.

مثلا ما آونجا پارتی داشتیم.

همشون می دونستن از دوستانه خانم دکتریم.

همشون با لبخندی که تو صورت شون بود به استقبال من امدن .بهم خیلی انرژی دادن . ازم هی سوال می کردن بچه چندمته؟

بعد یکی از اونا امد پیشم و گفت می خوای ازت فیلم بگیرم .

منم دوست داشتم ببینم که چیکار میکنن. موافقت کردم.

بعدش خانم دکترامد پیشم سلام احوالپرسی کردیم . دستم و گرفت گفت اصلا نگران نباش من اینجا پیشتم. 

 بعدشم یه آقایی امد پیشم و گفت می خوام بیهوشت کنم. آماده ای؟

دیگه چیزی نفهمیدم...................................تا..............................

توعشق مامانی پا تو این دنیا گذاشتی

هههههههههههههههههههههههورا

         

چشمامو باز کردم دیدم تو اتاقی هستم تازه به هوش امده بودم.

تو حال خودم نبودم.

ای کما بیش یه چیزایی رو میدیدم .............

 بعدشم تختم و عوض کردن راهی شدم به اتاقم.

           

 تو مسیر بین اتاق عمل و اتاق خودم که رو تخت بودم بابائی و دیدم با اون حالم

فقط این و ازش پرسیدم که : سالمه؟ چه شکلیه؟ وااااااااااااای چه حالی داشتم

. الان که این و دارم برات می نویسم اشک تو چشام پر شده .

عزیزم اون احساسی که اون موقع داشتم و می تونی تصور کنی که چقدر خوب بود.

 خدا رو شکر  دردی هم اون موقع احساس نمیکردم فقط گیج و منگ بودم .

اونم به خاطر داروهای بیهوشی بود .

دیدم که ببائی اشک تو چشاشه  معلوم بود گریه کرده بود.

من و بردن تو اتاق خودم .

بابائی زحمت کشیده بود اتاق خصوصی وی ای پی رزرو کرده بود برام.

دستش یه عالمه درد نکنه . 

رسیدم به اتاقم یه عالمه آشنا دیدم که واسه دیدن تو امده بودن.

بعده یه نیم ساعتی تو رو آوردن تو اتاق.

 نمی تونی تصور کنی که چقدر خوشحال بودم.

خانم پرستاره میگفت از خودت خوشگلتره ببینش .

اون لحظه که دیدمت وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای  یه دختر سفید و بور پوف کرده که چشای نازت اصلا معلوم نبود.

 ناز  هر چی بگم کمممممممه.

خانم پرستاره نزدیکم آوردت که من ببوسمت بعدشم کمک کرد که بهت شیر بدم.

وای چه لحظه ای بود فراموش نشدنی....... رویائی............شیرین...... دوست داشتنی ............

اون روز تا آخر شب دوستامون واسه دیدن تو آمدن پیشمون.

راستی اینم عکس گلی که بابائی واسه ما تو اتاقمون گذاشته بود. یه دنیا ازش ممنون.

                   

اینم یه عکس خوشگل از دختره نازم . الهی من فدات بشم ساوینا. قربونه اون قیافت برم مامان:

                  

راستی من قرار شد که تا فردا بیمارستان بمونم. تا فردا.................

         

                        

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

نانی
19 بهمن 89 12:07
سلام دوستم . توی گوگل کلمه " شکلک " رو سرچ کن . کلی از این شکلها میاد روی هر کدوم راست کلیک کنی و copy کنی و بعد در جای مورد نظرت توی وبلاگ خودتون past کنی . این شکلها ظاهر میشن.


مونا (مامان النا)
30 بهمن 89 18:15
چه دختر نازی
براش صدقه بزار و اسپند دود کن
ایشالله نامدار باشه و همیشه در کنار هم خوب و خوش و سلامت باشین
اینم یه بوس و یه گل از طرف من و النا برای ساوینا ی عزیز